هر چی بخوای
موضوع در مورد همه چیز

 با مرور گر موزیلا براتون میگم بهترین راه پاک کردن کوکی ها براتون میگم چطوری مرورگر تو باز کن بالای صفحه رو نگاه کن گذینه tools  رو پیدا کن روش کلیک کن بعد گذینه clear recent history رو بزن گذینه یکی به اخر میشه   بعد یه کادر کوچیک باز میشه چند تا گذینه داره تیک بزن بعد clear now رو بزن حالا صفحه رو کامل ببند مودمو خاموش و روشن کن ازادی                                                                                                                                                                                                                                                                                            حالا میخوام مرورگر گوگل کروم رو بگم اول گذینه tools رو بزن بعد برو رو گذینه clear browsingg data یه کادر باز میشه همه گذینه هاشو تیک بزن بعد بزن رو گذینه clear browsingg data  حالا صفحه رو ببند مودمو خاموش روشن کن ازادی ( یه راه ساده برا همه مرور گرها ctrl و shiftرو با هم بگیر بعدdelete  رو بزن بعد اوکی کن مودمو خاموش روشن کن حله




ارسال توسط sina
برو ورودی چت اسم یکی از مدیرارو بنویس مثلاadmin بعد میزنی ورودیه کادر میاد نوشته ورود مخفی تیکشو میزنی اسم اون مدیر روپاک میکنی اسم ناظری خودتو مینویسی رمزتو میزنی مخفی میری داخل.

اگه امتحان کردین و ورود مخفی نیومد اون دیگه روش خاص خودشو داره



ارسال توسط sina

 دوستان به ادامه مطلب برید و این ترفند رو مطالعه کنید...


 
 
                                                   ادامه مطلب............


ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 خب دوستان این لینک نرم افزار تغییر ای پی ماسک هست من لینکشو از میهن دانلود گرفتم

دانلود کنید و اگه مشکل داشتین تو نظرات بگید تاکمکتون کنم

لینک دانلود:http://s1.mihandownload.com/2012/Armin/December/Mask_My_IP_v2.2.4.2_www.MihanDownload.com.zip

رمز:www.mihandownload.com 


 




ارسال توسط sina

 

 

 

آموزش تصویری اخراج نشدن

 


برای دانلود فیلم اموزشی

 اینجا

 

 کلیک کنید

 


 

برای دانلود افزونه مورد نیاز موزیلا

 اینجا

 

 کلیک کنید

 

 

رمز فایل ها: jabbarsing

 

فیلم اموزشی توست دوست عزیزم جبار سینــــگ تهیه شده

 

 

اموزش نصب افلاین افزونه موزیلا ( همون دستی خودمون خخخخخ)

 

خب عزیزان اگه فیلم آموزشی رو دیده باشید با قسمت adds on  آشنا هستید

برای اینکه یک فایل مثل همون افزونه اخراج نشدن که توسایت هست رو نصب بکنیم باید مسیر زیر رو در موزیلا طی کنید !

tools >>>>>>>add- ons

حالا یه صفحه  واستون باز میشه توی  صفحه باز شده یه چرخ دنده کوچیک هست بالا سمت راست !

روش کلیک کنید و گزینه ی install add-ons from file ...

رو انتخاب کنید ادرس فایل مورد نظرواسه نصب رو بدید و ادامه کار که خیلی سادست ...

حالشو ببرید

نکته : اگه واسه نصب ارور داد یا مشکلی داشتین تاریخ سیستمتون رو 2013 قرار بدین !! خخخخ 

اینم واسه پسرای کله خراب داغون خخخخ

 

 




ارسال توسط sina

 خب دوستان گلم من خودم بنا به دلایلی نمیتونم فایل اپلود کنم ولی ادرس سایت و لینک

مستقیم این کتاب رو واسه شما عزیزان اماده کردم:

دانلود کنید و مطالعه کنید واسه شروع بد نیست نوشته اراز صمدی هس:

 

ادرس مستقیم سایت:http://www.irpdf.com/book-166.html

 

لینک مستقیم دانلود کتاب:http://dl.irpdf.com/ebooks/Part1/(93).pdf

 

برای خوندن کتاب نیاز به برنامه adobe readerدارید...

موفق باشین


 
 
                                                  نظر یادت نره دوست گلم..............

 




ارسال توسط sina

 

اين كار خيلي ساده هست و ميتونيد از دو راه انجامش بديد  

 

اوليش:بريد توي نوت پد الت رو نگه داريد و بزنيد0160

يه فاصله ايجاد ميشه اون فاصله رو توي نام شما كپي كنيد ورود به چت رو بزنيد ميشيد بدون اسم

دومين راه توي اسم شما كليك كنيد الت رو نگه دايد و بزنيد255بعد الت رو ولش كنيد 

ميبينيد يه فاصله ايجاد ميشه ورود به روم رو بزنيد بازم ميشيد بدون اسم ههه تموم





ارسال توسط sina

 

برای این کار شما باید حتما در روم ناظر باشید .صفحه اصلیه روم را

 باز کنید و در قسمت نام کاربری اسم یکی از مدیران همان روم

 را وارد و اینتر را بزنید در مرحله ی بعد نام مدیری را که وارد 

کرده اید را پاک و نام و پسوورد خودتان  را وارد کنید و تیک

 ورود به صورت مخفی را بزنید و  حالا وارد روم شوید


 




ارسال توسط sina

 

گاهی وقتا شده که چند تا مدیر یا ناظر میرن داخل اتاق مدیر ها

 و ناظر ها اینجاست که فضولی شما گل میکنه

 که دارن اون جا چی میگن مهم نیست کدوم

 چت روم باشه واسه همه چت روم ها جواب میده 

برای این کار شما اول باید با مرورگر گوگل کروم وارد

 روم بشین و F12 رو بزنین

 در صفحه باز شده مکانی برای سرچ کلمات وجود دارد

   

 در این مکان کلمه rooms_not_allowed رو سرچ کنید

 

وقتی به این مرحله رسیدید به این مکان هدایت میشوید 

  

حالا شما باید 2بار روی مکانی که با فلش مشخص شده

رو کیلیک کنیدو فقط حرف notallowed رو پاک کنید

دقت کنید چون اگه اشتباه کنید کارتون بی فایده میشه

وقتی پاکش کردین دیگه دست به این صفحه نزنین

 و حالا شما میتونید وارداتاق مدیرها و ناظر ها بشین


 




ارسال توسط sina

 

برای این کار ابتدا 

 

1) وارد پنل مدیریت بشین 

2)تنضیمات عمومی چت رو انتخاب کنین

3) در اونجا یه قسمتی هست به نام 

{رکورد های بانک اطلاعاتی تا چه زمانی باقی بمانند:}

در پایین این قسمت یه کادر هست که عدد 1 نوشته شده اون عدد رو به صفر تبدیل کنید و اوکی بزنید

4)از روم خارج بشید  و 2باره وارد روم بشید همان عدد صفر رو به 1 تبدیل کنید 

حالا تاریخ چه پاک شده 





تاریخ: چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:پاک کردن تاریخچه چت,روش پاک کردن تاریخ چه چت,,
ارسال توسط sina

 اسم من رویاست و تو یه خانواده متوسط بزرگ شدم من وقتی که وارد دانشگاه شدم خیلی خوشحال بودم چون نتیجه زحمات یکساله ام رو گرفته بودم و اینکه دوستمم همون دانشگاه و همون رشته خودم قبول شده بود وقتی که وارد کلاس شدم با دوستم پسرایی رو که به کلاس میومدن با چشم برانداز میکردیم من خیلی خجالت میکشیدم چون تا حالا همچین کاری رو نکرده بودم تو کلاسمون پسری بود که من نمیشناختم ولی دخترای دیگه میگفتن پدرش خیلی پولداره و واسه همین دخترای زیادی میخواستن باهاش دوس بشن چون واقعا چیزی کم نداشت چه از لحاظ قیافه چه از لحاظ ثروت حامد خیلی پسر ساکتی بود برعکس دیگر پسرای کلاس که شلوغ بودن او همیشه اروم بود و همین باعث میشد من بیشتر در مورد کنجکاوی کنم یه روز که تو جاده منتظر تاکسی بودم خیلی ایستادم اما تاکسی نیومد کم کم  کلاسم داشت شروع میشدکه یه ماشین مدل بالا جلوم ایستاد اول فک کردم مزاحمه بعد دوباره چند تا دیگه بوق زد منم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم شیشه های ماشینش دودی بود و داخل ماشین زیاد معلوم نبود وقتی که  شیشه رو داد پایین و گفت خانم محمدی تعجب کردم داخل ماشینو که نگاه کرد حامد بود کلی خجالت کشیدم و گفت اگه میرین دانشگاه سوار شین باهم برین بعد از کمی تعارف کردن سوار شدم وقتی سوار شدم یکم خجالت میکشی بعد من بابت اون فحش ها ازش معذرت خواهی کردم و اونم گفت اشکالی نداره اون روز تو ماشین در مورد خیلی چیزا حرف زدیم و وقتی رسیدیم  بچه های کلاس همگی تعجب کردن و من فورا پیاده شدم و رفتم پیشه دوستم و دوستم گفت ناقلا چطور مخشو زدی منم جریانو بهش گفتم  چند ماه گذشت که یه روز که از دانشگاه اومدیم بیرون حامد بهم گفت میتونید عصر یه قراری بذاریم میخوام چند کلمه باهاتون حرف بزنم اول نخواستم برم بعد از کلی اصرا بالاخره قبول کردم و اومدم خونه  عصر رفتم به همون پارکی که حامد  گفته بود وقتی رفتم خیلی به خودش رسیده بود آدمو جذب خودش میکرد وقتی رفتم سلام کردم و اونم با لحن خیلی خوبی جواب داد بعد از احوال پرسی کردن حامد از چیزای عجیبی حرف میزد اون میگفت ۲ ساله به من علاقه داره

 


ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 اسم من نازنین و17سال دارم تابستان پارسال دوستم بایه نفرتلفنی دوست شدوداستان ازاین جا شروع شدکه به شکیباگفتم بده من این پسروامتحانش کنم بهش اس دادم جواب ندادبهش زنگ زدم باهاش حرف زدم بعددیگه ولکن منودوستم نبودمیگفت دوتامونودوست داره 2هفته گذشت رویادوستمون بادوتاازدوستاش دوست بودشماره یکیشونوبه من دادمن اصلا نمیخواستم باکسی باشم ولی سردوراهی بودم به پدرام دوست علی که خیلی ازهم خوششون نمیومدزنگ ندم بهش گفتم من علیونمیخوام یادم نیست چی شدوچرا شماره افشینوبه من داداما گفت بهش زنگ بزن افشین ازدخترابدش میومدولی من بهش زنگ زدم خیلی شوخ بودمسخره بازی درمیوورد اذیتم میکردولی من ازش کمک خواستم اونم گفت به من چه حالا..ازاین جااززبان من اونا مینویسم افشین کمکم کن که چی بشه نازنین خانوم که ازدست علی راحت بشم خب بایدفکرکنم باشه فردازنگ میزنم .فرداشد!الوافشین سلام شمایی اره چی شدنازنین منومثل برادرت بدون واگه علی مشکل درست کردبهم بگوباشه افشین ممنون ازاون روز خیلی به افشین فکرمیکردم ولی به علی اصلاهروزباافشین حرف میزدم وحرفای علیوبهش میگفتم یه روزعلی وقتی گوشیوجوابدادگفت تویه اشغالی که ازاشغال دونی درت اوردن ومیگفت دست ازسرم بردارهرچی التماس میکردم علی چراتوروخدااین کاروبامن نکن اشکمودراورده بودبه افشین زنگ زدم گفت الی ولش کن تاپیش خودش فکرنکنه کیه فرداش دوباره به علی زنگیدم کلی گفت ببخشیدازاین حرفابش گفتم باید1هفته فکرکنم قبول کردتواین یه هفته به هیچ کس زنگ نزدم فقط به افشین فکرمیکردم بعدازیه هفته زنگ زدم علی گوشیشوبرمیداشتومیگفت این خط واگذارشده دوباره شروع کرده بودبه افشین زنگ زدموگفتم اون خیلی جوش اورده بودوگفت مگه من نگفتم ولش کن حسین دوست افشین وعلی به من گفت خودشه ولی نمیخوادبات حرف بزنه اما من بش میگم جواب بده علی جواب دادوگفت توباافشین حرف میزنی تازه شکیباگفته با5نفردیگه ام هستی من بش گفتم افشین داداشم هست اما بعدبش گفتم باشه بروازاون روزهروقت اسمشوجلوی افشین میوردم عصبانی میشدهمیشه میگفتم چرااخه کم کم علاقم به افشین خیلی زیادشدجوری که باشنیدن اسمش گریم میگرفت بابامامانم گوشیموازم گرفته بودن ومن نمیتونستم ازش باخبربشم شب وروزم شده بوداشک وعشق5ماه بودهیچ خبری ازش نداشتم



ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 من تو یه خانواده ثروتمند به دنیا اومدم یه عمو دارم اسمش رضاست یه پسر داره اسمش امیره منو امیر وقتی بچه بودیم همیشه با هم بودیم بازی میکردیم و.... وقتی بزرگ شدیم رابطمون کم شد یعنی سنمون اجازه نمیداد باهم باشیم ۱۸سالم بود که متوجه شدم به امیرعلاقه دارم اگه ۲روز نمی دیدمش دلم براش تنگ میشد امیر پسرخوبی بود ظاهر خوبی داشت اما بخاطر اخلاقی که داشت همه تو فامیل از امیر خوششون میومد وقتی که من ۱۸ سالم بود امیر۲۱ سال داشت ۳سال از من بزرگتر بود من اون سال تو دانشگاه قبول شدم امیر هم دانشجو بود اما تو شهرخودمون اما من باید برای درس خوندن میرفتم یه شهردیگه وقتی خبر قبولی من تو دانشگاه تو فامیل پخش شد پدرم یه جشن برام گرفت تو مراسم امیر خیلی دیر اومد نگرانش بودم وقتی اومد همش تو فکر بود چشاش قرمز شده بود اخه امیر وقتی از چیزی ناراحت بود چشاش قرمز میشد رفتم پیشش گفتم امیر از چی ناراحتی؟ هیچی نگفت بلند شد رفت تو حیاط منم بعد از چند دقیقه پشت سرش رفتم تو حیاط رو پله ها نشسته بود سرشو گذاشته بود رو زانوهاش منم صداش کردم اما جواب نداد رفتم کنارش نشستم سرشو بلند کردم دیدم داره گریه می کنه گفتم امیر چی شده چرا داری گریه می کنی هیچی نگفت از سکوتش خیلی عصبی بودم گفتم این سکوتت چه معنی میده بازم چیزی نگفت گفتم خب لعنتی چیزی بگو؟ گفت مریم راستش من تو رو دوس دارم و تحمل دوریتو ندارم اگه تو از پیشم بری من به کی دل خوش کنم من عاشقتم از چند سال پیش و هر شب از اینکه نمیتونم حرف دلمو بهت بگم عذاب میکشیدم و گریه میکردم اما هر وقت میدیدمت اروم میشدم اما الان که تو میخوای بری یه شهر دیگه من تحمل دوریتو ندارم اگه قبلا با دیدنت اروم میشدم الان با رفتنت دیگه نمیتونم اروم باشم طاقت دوریتو ندارم الانم اگه از حرفای من ناراحت شدی میتونی بری جلو فامیل و هرچی دلت میخواد به من بد وبیراه بگی دیگه هیچی برام مهم نیست مریم من فقط تورو میخوام خیلی خوشال بودم که امیر هم به من علاقه داره گفتم امیر یعنی تو عاشق منی گفت آره بخدا حاضرم جونمم برات بدم گفتم خب دیوونه منم تو رو دوس دارم عاشقتم یه لحظه تعجب کرد گفت مریم یعنی تو هم منو دوس داری گفتم آره منم عاشقتم خیلی خوشحال شد دوباره داشت گریه میکرد گفتم دیگه چرا گریه می کنی گفت ولی به هر حال تو میخوای از پیشم بری گفتم من اگه برم جسمم میره دلمو میذارم پیش تو اشکاشو پاک کرد اومد بغلم کرد و بوسم کرد گفتم بی ادب بار آخرت باشه با دختر مردم از این کارا می کنی گفت این که دختر مردم نیست این عشق منه دیگه از ناراحتی چند لحظه قبلش خبری نبود گفتم برو صورتت رو بشور بریم تو زشته زیاد بیرون باشیم گفت به روی چشم عشق من و دوباره اومد بوسم کرد رفت صورتش رو شست و باهم اومدیم تو خونه وقتی اومدیم تو خونه همه فامیل



ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 من پرهامم ۲۴ سالمه من تو یه خانوده ثروتمند تو تهران بزرگ شدم و از بچگی با ارشیا دوست بودم و رابطمون مثل دو تا برادر من برای قبول شدن تو کنکور تلاش زیادی کردم اما نتونستم تو شهر خودم یعنی تهران قبول بش و تو یه شهر دیگه یا به عبارتی تو وطن ارشا قبول شدم اما ارشیا تو دانشگاه پایتخت قبول شد و چون انتقال من به دانشگاه پایتخت غیر ممکن بود اما انتقال ارشیا به وطنش ممکن بود ارشیا این انتقالو انجام داد و منو ارشیا با هم تو شهری درس میخوندیم که ارشیا تا ۵-۴سالگی تو اون شهر زندگی میکرد اوایل دانشگاه خیلی خوب بود تا اینکه یه روز اتفاقی افتاد که باعث شد من اون ترم مشروط بشم راستش من اون روز که با ارشیا داشتیم میرفتیم دانشگاه دم در دانشگاه دختری رو دیدم که اون لحظه دیدمش حس عجیبی بهم دست داد چند لحظه مات نگاهش میکردم تا زمانی که از کنارم رد شد و با صدای ارشیا به خودم اومدم اون روز تو کلاس از درس هیچی نفهمیدم تموم فکر و ذهنم شده بود اون دختر از اون روز به بعد دیگه ندیدمش تا حدود یک ماه اما من تو اون یک ماه همش بهش فکر میکردم و هر شب دعا میکردم یکبار دیگه ببینمش آخه دلم خیلی براش تنگ شده بود و کارمو کشونده بود به گریه یه روز که یه ربع مونده بود به شروع کلاسم تو راهرو ایستاده بودم تا اینکه از دفتر دانشگاه اومد بیرون وقتی که دیدمش ناخوداگاه اشک از چشمام سرازیر شد رفتم دنبالش میخواستم خونشون رو پیدا کنم که اگه دلم براش تنگ شد برم دم خونشون وقتی خونشون رو پیدا کردم خیلی خوشحال بودم اومدم خونه و جریان رو به ارشیا گفتم اونشب نشستم با ارشیا کلی حرف زدیم تا اینکه ارشیا گفت باید بری حرف دلتو بهش بگی و ببینی اون چی میگه منم قبول کردم و چند روز رفتم سر کوچشون ایستادم تا اینکه یه از خونه اومد بیرون خواستم بهش بگم اما نمیتونستم دلم میلرزید برم باهاش حرف بزنم تا اینکه دست به دامان ارشیا شدم و ازش خواهش کردم اون بره بهش بگه بعد از کلی اصرار و قول شام دادن و.... بالاخره قول کرد بره بهش بگه صبح رفتیم کلاس تصمیم گرفتیم بعد از کلاس بریم بهش بگیم بعد از اتمام کلاس وقتی اومدیم نو حیاط دیدم تنها رو یه صندلی نشسته فورا به ارشیا گفتم همونه ارشیا گفت باشه هول نکن الان میریم بهش میگیم اما من نمیتونستم برم پاهام بی حس شده بود به ارشیا گفتم خودش بره بهش بگه اما ارشیا گفت اگه تو نیایی محاله من تنها برم به ناچار قبول کردم

 


ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد سلام من سینا هستم یه پسر جنوبی دوست ندارم هویتم مجهول بمونه

من یه پسر تقریبا پولدار جنوبی هستم حالا میخوام داستان زندگیمو براتون
بگم من پسری بودم فوق العاده مغرور چون بخاطر وضعیت اقتصادی که
داشتیم باعث شده بود بیش از حد مغرور بشم و از بچگی همینطور بار
اومده بودم مغرور و لجباز هیچوقت تو زندگیم فک نمی کردم عاشق بشم
چون اصلا به این چیزا اعتقاد نداشتم و اینا رو یه مشت خرافات میدونستم
فک میکردم اصلا عشق واقعی وجود نداره یه روز صبح زود از خواب پا شدم
و داشتم خودمو آماده میکردم برم دانشگاه که خواهرم گفت منو
میرسونی مدرسه خواهرم پیش دانشگاهی میخوند گفتم باشه میرسونمت
مسیرش باهام یکی بود رفتم سوار ماشین شدم خواهرمم سوار شد و راه
افتادیم خواهرمو رسوندم دم مدرسه پیاده شد ازش خداحافظی کردم
خواستم راه بیافتم که ............................................


ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 داستان جالب میلادو سحر  ادامه مطلب برید ...............



ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 داستان جالبه ازیتا و بهزاد                                                                                                                                                                                                                                                                                             ادامه مطلب بروید..............



ادامه مطلب...
ارسال توسط sina

 این یه داستان از دوتا عاشق حدیث و میلاد بخونین جالبه برای خواندن به ادامه مطلب برودی در ضمن دوستان گلم نظر یادتون نره 



ادامه مطلب...
ارسال توسط sina
 
سلام من بهاره ۱۹ سالمه تو ۱۶ سالگی عاشق شدم
 
عاشق شهاب اون ۱۷ سالش بود اولش خیلی خوب بود
 
همش بهم میگفت عاشقمه میگفت بدون من نمیتونه
 
 زندگی کنه من سال دوم دبیرستان بودم اون سال سوم شش
 
ماه اول خیلی خوب بود اما کم کم ازم دور شد همش
 
میگفت میدونم یه روز ولم می کنی میگفتم نا تا اینکه من
 
رفتم پیش دانشگاهی و اون رفت دانشگاه ازم دور
 
میشد هر روز بیشتر از روز قبل تا اینکه یه روز...............

 



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:عشق دروغ,بازیچه ,نامردی,
ارسال توسط sina

 روزی پسری ، دختری را دید که خیلی ساکت هست گفت :چراساکت

هستین باچشمانی پر از اشک دخترک  جواب داد: من عاشق پسری

هستم واون پسرنمیدونه من عاشقش هستم ،پسرک گفت :من هم

عاشق دختری هستم که خیلی همدیگر رودوست داریم و یک سالی

هست عاشق هم دیگه هستیم ،دخترک با چشمانی  پر از اشک به

پسرک گفت:خوش به حال تو.دخترک به پسرک گفت میتونیم باز

همدیگر روببینیم . پسرک جواب داد:بله با هم قرار گذاشتن

که روز پنج شنبه همدیگر رو ببینن .و پسرک رفت .دخترک تا

 

اون روز خیلی انتظارمیکشید.واون روز فرا رسیدو دخترک رفت

همون جاولی پسرک نیومد چون برای پسرک مهمون اومد نتونست

 

بره .دخترک ناراحت رفت خونه .و چند روز بعد پسرک و  

دخترک همدیگررو دیدن دخترک با چشمانی پر ازاشک اومد پیش

 

پسر و به پسر گفت چرا اون روز نیومدی، پسر جواب داد مهمون

اومد نتونستم بیام شرمنده....دخترک گفت :میخوام یه چیزی  بهت بگم ...................................                                                                                                               



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:عشق,دروغ,نفرت,بازیجه,بی معرفت,
ارسال توسط sina

 

 سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

 

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده  بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و................

 


 

 


 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟




ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:عشق واقعی ,
ارسال توسط sina

 وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت و............................



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:عشق =دروغ,
ارسال توسط sina

 پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز............................................



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط sina

 دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت:



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط sina
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد